نزدیکترین (بهمن 59) جایی که می توانستیم با عراقیها درگیر شویم مقابل روستای آلبوعفریه شمالی بود ولی بیش از دو کیلومتر راه باید پیاده می آمدیم تا به این روستا می رسیدیم و عقبه ای هم نداشتیم و دشمن از سه طرف بر روی ما دید و تیر داشت. و به زحمت تعدادی گلوله خمپاره 60 میلیمتری به همراه لوله آن با خود برده و به طرف دشمن شلیک می کردیم و آنها هم برای هر گلوله که شلیک می کردیم چندین گلوله پاسخ می دادند. از آنجا که با زحمت زیاد گلوله ها را می آوردیم خیلی می خواستیم گلوله ها به داخل سنگر عراقی ها بخورد ولی آنها هنگامی که صدای شلیک خمپاره را می شنیدند داخل سنگرهایشان مخفی می شدند از طرفی. هر وقت ما چند تیر به سمت دشمن شلیک می کردیم آنها به طور هماهنگ از سنگرهایشان مقداری بالا می آمدند و صدها تیر به طرفمان شلیک می کردند که طبعاً ما نمی توانستیم در آن لحظه جوابشان دهیم زیرا خطر تیر خوردن فراوان بود.در ارتباط با این قضیه یک طرحی به ذهنم آمد و آن این بود که من گلوله خمپاره را آماده روی دهانه لوله که در دستم بود می گذاشتم و به همراهی اشاره می کردم که یک رگبار به طرف دشمن شلیک کند. در همین لحظه من خمپاره را به داخل قبضه می انداختم و صدای خفیف شلیک خمپاره در بین صدای رگبار ژ3 محو می شد و دشمن متوجه شلیک نمی گردید. لذا بلافاصله مشغول پاسخ دادن به رگبار می شدند که این باعث می شد صدای فرّ آمدن گلوله خمپاره 60 را هم نشنوند. لذا گلوله در حالی کنارشان زمین می خورد که قسمتی از بدنشان بیرون از سنگر بود و در حال رگبار زدن بودند. تکرار این کار باعث شد تا دیگر آنها با حجم بالا پاسخ تیرهای ما را ندهند و گمان می کردند همراه آن رگبار گلوله خمپاره ای هم در راه است..