در مالکیه که بودیم(اسفند 59) یک آقایی که معمولاً لباس شخصی هم داشت در سنگر فرماندهی حضور داشت و هیچ کاری انجام نمی داد، بنده هر نوبت که آنجا می رفتم درباره وضعیت جبهه و عملکرد سپاه انتقاد می کرد که چرا عملیات نمی کنند و از این حرفها یک روز که من یک خرج کمکی ماسوره آرپی جی هفت عمل نکرده را بازنموده بودم از آن خوشش آمد و آنرا گرفت و باز انتقادهایش را همچون گذشته تکرار کرد من گفتم هر عملیاتی احتیاج به شناسایی دارد و بی گدار نمی شود به آب زد شما بیا فردا باهم به شناسایی برویم و اطلاعاتی در این زمینه به فرماندهی ارائه کنیم. او قبول کرد ولی فردا که به سراغش رفتم تا باهم به شناسایی برویم گفتند بدون خبر گذاشته و رفته است! این درحالی بود که جاده سوسنگرد اهواز به دلیل ایجاد پل برای عبور آب (طرح دکتر چمران) بسته بود. خلاصه این آقا را دیگر ندیدیم و آن خرج کمکی را با خود برده بود.
یک روز نزدیکی های ظهر(بهمن 59) با چند نفر از برادران از رودخانه نیسان عبور کرده و با حرکت به طرف جاده آسفالته ای که از سوسنگرد به آلبوعفریه شمالی می آمد با سرعت و به حالت نیم خیز از جاده عبور کردیم تا دشمن ما را نبیند و در عین حالی که عراقی ها کاملاً بر رویمان دید داشتند به طرف نخلستان نزدیک آلبوعفریه شمالی که در غرب جاده واقع شده بود رفتیم. کار بسیار خطرناکی بود زیرا ما نمی دانستیم در این نخلستان که یک خانه ای هم در آن بود عراقی ها هستند یا خیر! خلاصه رفتیم و دشمن آنجا نبود و تا انتهای نخلستان رفته و خط عراقی ها را از نزدیک مشاهده نمودیم. در آنجا قبلاً تانکهای عراقی آمده بودند و بسیاری از نخلها خراب شده بود. اسلحه ای که داشتیم ژ3 بود و هر نفر یک نارنجک تفنگی ضد تانک هم داشتیم که اگر تانک دشمن جلو آمد از آن استفاده کنیم. بیشتر از این اصلاً امکان نداشت به خط دشمن نزدیک شویم و همینکه عراقی ها در روز روشن نزدیکشان رفته بودیم و ما را ندیده بودند عجیب به نظر می رسید..
د رتیرماه ومردادماه 1359 شهرقصرشیرین و اطراف آن زیرآتش توپخانه عراق قرار داشت و هرچه زمان می گذشت بر شدت آتش دشمن مخصوصاً برروی شهر بیشتر می شد. یک روز خبر رسیدکه فردا بنی صدر رئیس جمهور وقت به قصرشیرین می آید (اواسط مردادماه بود) آنروز دشمن حدود سی گلوله توپ به شهر زد به خود گفتیم فردا که بنی صدر می آید چه خواهدشد؟! فردا آمد و بنی صدر به قصرشیرین رفت ولی باکمال تعجب مشاهده کردیم که حتی یک گلوله توپ از سمت عراق شلیک نشد و روزی کاملاً آرام داشتیم گو اینکه یک هماهنگی قبلی در این زمینه شده است. بعد از ظهر هم که بنی صدر از قصرشیرین می رفت هلی کوپترش خیلی پائین حرکت می کرد من بیرون از ساختمان فرستنده بودم که فاصله زیادی دور شده بود به صورتی که فقط صدای آن می آمد، در این حین صدای هلی کوپتر به یکباره قطع شد من به بچه ها گفتم ابول بینی هلی کوپترش افتاد! اما کسی باور نکرد. شب در اخبار گفته شد که هلی کوپترحامل بی صدر دچار نقص فنی شده و هنگام فرود اضطراری چندمتری به زمین مانده افتاده بود.
در بهمن 1359 که در مالکیه سوسنگرد مستقر بودیم بعد از اینکه بلم موتور دار شد و توانستیم به آنطرف رودخانه نیسان(شاخه ای از کرخه) برویم به فرمانده مان برادر فتوحی پیشنهاد کردم یک گروه شب به آنطرف رودخانه برویم و با استقرار در خانه های روستایی مقابل در کمین عراقی ها بنشینیم. ایشان قبول کرد و به گمانم شش نفر به آنطرف رفتیم و نوبت نگهبانی گذاشته شد. من با برادر خاکساری که عضو سپاه بود نگهبان شدیم. نیمه های شب بود که چشممان به سمت مسیر روستای آلبوعفریه و غرب منطقه که بیابانی بود دوخته بودیم تا شاید شکار مناسبی به دست آید. اما زمان می گذشت و خبری نشد. برادر خاکساری گفت بیا کمی جلوتر برویم من گفتم درست نیست محل نگهبانی را ترک کنیم ولی او اهمیت نداد و گفت پنجاه متری جلو می رویم. از آنجا که وی پاسدار بود ومن هنوز رسمی شدنم را نمی دانستم همراهش شدم و در امتداد سیل بند رودخانه جلو رفتیم ولی او از پنجاه متر فراتر رفت و من به وی گفتم یک وقت عراقی ها اگر از سمت غرب بیایند و بچه ها هم که خوابند خیلی بد می شود. او گفت نه از آنطرف نمی آیند. وخلاصه نزیک به هزار متری از محل نگهبانی دور شدیم من خیلی دلشوره داشتم که پست نگهبانی را بدون هماهنگی رها کردیم ولی وی عین خیالش نبود تا اینکه به مقابل مزرعه نخلستان رسیدیم که دارای یک ساختمان بود.
فاصله ما تا ساختمان حدود چهارصد متری می شد. وی گفت هوای من را داشته باش تا بروم آنطرف سیل بند رفت و با جستجو یک بیل مربوطبه عراقی ها را آورد که پشت سیل بند در سنگر گذاشته بودند. و معلوم شد آنها می خواهند به این سمت سنگرهایشان را گسترش دهند بعد گفت من می روم داخل آن ساختمان تا ببینم عراقی ها هستند یا نه. در آن تاریکی کاملاً مواظبش بودم تا اینکه از چشمم محو شد و دیگر او را نمی دیدم. حدود بیست دقیقه ای شد که دیدم با عجله می آید. موقعی که رسید گفت داخل ساختمان پر از عراقی است و جعبه های مهماتشان را هم دیدم و همه آنها خوابند و نگهبان هم ندارند!! وی گفت صدای خور و پفشان شنیده است. با عجله به محل نگهبانی برگشته و با بیدار نمودن بچه ها به آنطرف بی سیم زدیم که چنین وضعیتی اینطرف هست و پیشنهاد شد که چند نفری بیایند تا برویم و عراقی ها را دستگیر کنیم. پس از دقایقی تعدادی از آنطرف به همراه یک عرب زبان آمدند. برنامه اینگونه طراحی شد که بدون سروصدا وارد ساختمان شده و بر بالای سر عراقی ها هنگامی که چراغ قوه روشن شد فریاد بکشیم استسلیم تا فرصتی برای عکس العمل نداشته باشند.
از کنار سیل بند رودخانه رفتیم تا مقابل ساختمان رسیدیم. بنده با چند نفر دیگر مسئول این شدیم که هوای آنها را از پشت سیل بند داشته باشیم و آنها به همراه برادر خاکساری به سمت ساختمان مزرعه نخلستان رفتند. آنها با فاصله و با احتیاط حرکت می کردند تا اینکه چشمان ما آنها را نمی دید. قلبمان در تپش بود و دعا می کردیم که بدون اینکه به بچه ها آسیبی برسد موفق شوند. هر لحظه انتظار درگیری می رفت و اگر چنین می شد خروج مجروح و شهید احتمالی ممکن نبود زیرا منطقه در تسلط عراقی ها بود. حدود نیم ساعتی طول کشید خبری نشد بعد مشاهده کردیم دارند می آیند. خلاصه آمدند ولی بدون اسیر!! قضیه را پرسیدیم که چه شد؟!! گفتند. همگی با تدبیر وارد ساختمان شده و به نزدیکی اتاقی که از آن خرّ و پوف می آمد رفتیم و با روشن نمودن چراغ قوه همه فریاد استسلیم سر کشیدیم ولی به جای دشمن مشاهده کردیم که تعدادی گاو در آن اتاق استراحت می کنند. بچه ها از این صحنه هم بسیار خنده شان گرفته بود و هم از این ریسک بزرگ بسیار ناراحت شدند. این گاوها احتمالاً مربوط به همین مزرعه می شدند که با شروع جنگ به حال خود رها شده و آنها داخل ساختمان را طویله خود کرده بودند. خلاصه این هم نتیجه یک نگهبانی پر درد سر بود. بعد متوجه شدیم که عراقی ها چند صد متر بالاتر در آلبوعفریه شمالی کاملاً مستقر هستند و اگر رفتن به این ساختمان نظر آقای خاکساری را جلب ننموده بود چه بسا همینطور جلو می رفتیم و در دام عراقی ها می افتادیم.
ابتدای جنگ بنده علاقه زیادی به این داشتم که به سیستم عملکرد گلوله ها و موشکها پی ببرم لذا هر گلوله عمل نکرده ای را برداشته و با فازمتر کوچکی که همیشه همراه داشتم و ابزار دیگر به دور از چشم برادران آنرا باز می نمودم. یک روز (بهمن 59 در مالکیه سوسنگرد) خرج انفجاری موشک مالیوتکایی را یافتم که سر آن کنده شده بود و دیدم وزن آن خیلی سبک است و سر آن هم بصورت قیف خالی بود من هنوز به خرج گود آشنا نبودم و نمی دانستم که همین مواد اندک در پشت قیف قدرت بسیار بالایی دارد. می خواستم به انتهای آن که دو سیم بیرون آمده بود باطری وصل کنم ببینم چطور می شود که احتیاط کرده و اقدام به بازکردن قسمت تحتانی آن نمودم که به چاشنی و خرج کمکی برخورد نمودم و برایم مشخص شد که خرج اصلی موشک اینجاست و پی بردم راز و رمزی در قیفی بودن آن وجود دارد بعدها متوجه شدم که قیفی بودن مواد انفجاری همانند ذره بین عمل می کند و قدرت انفجار را چند برابر افزایش داده و در یک نقطه به سمت جلو هدایت می کند که این باعث شکافتن زره و هر چیز سختی می گردد. خرج این موشکها معمولاً به رنگ نارنجی بود که از خانواده آر دی اکس هست. لازم به ذکر است موشک مالیوتکا از نسل اول موشکهای هدایت شونده است که سه هزار متر برد دارد و انتهای آن هنگام حرکت سیمی باز می شود که با دستگیره توسط تیرانداز موشک هدایت و با دید چشم توسط شعله نورانی بالای موشک هدایت می گردد. ضمناً اگر باطری به ته موشک وصل کرده بودم کشته شدن حتمی بود.
از آنجا که زیاد به شناسایی می رفتیم یک روز صبح (اسفند 1359) یکی از برادران گردان شهید اعلم الهدی به مالکیه آمد تا با هم به شناسایی منطقه دشمن در جلوی سوسنگرد برویم تا زمینه برای عملیات آتی باشد. با هم پیاده به طرف سوسنگرد از کنار رودخانه حرکت کردیم. از مالکیه که عبور کردیم به محلی رسیدیم که آقای چمران با تعدادی از نیروهایش حضور داشتند و به تازگی پلی بشکه ای را بر روی رودخانه ایجاد کرده بودند که یک جیپ شهباز می توانست از آن عبور کند از آنجا که اگر سوسنگرد هم می رفتیم باید به آنطرف رودخانه می رفتیم. از موقعیت استفاده کرده و از طریق این پل بشکه ای به آنطرف رودخانه رفتیم. از خصوصیات پل این بود که بشکه های 220 لیتری با طناب و سیم بکسل به هم بسته شده بود و با مهار ثابت نگه داشته شده بود. اشکال پل این بود که تا دشمن از آن اطلاع نداشت کارآیی داشت ولی با آتش دشمن بشکه ها سوراخ شده و پل به زیر آب می رفت. بعداً همین قضیه پیش آمد و پل نتوانست خیلی دوام بیاورد. البته تا عملیات یا مهدی (عج) که نوروز سال 1360 صورت گرفت به خوبی از این پل استفاده شد. خلاصه به حرکتمان ادامه دادیم تا به نزدیک ساختمانهای غرب سوسنگرد رسیدیم که تعدادی از برادران در آن مستقر بودند و این ساختمانها بسیار آسیب دیده بود.
با هماهنگ نمودن به طرف خط دشمن حرکت کردیم از کنار درختها و علفزار خود را به نزدیکترین جایی که امکان داشت در روز برویم رساندیم. نزدیکیهای ظهر بود و عراقی ها خیلی به منطقه حساس نبودند لذا متوجه حضور ما نشدند ولی بیشتر از آن نمی شد جلو رفت. یک تانک عراقی را که پشت خاکریز مستقر بود برجکش پیدا بود و به همراهی ام گفتم هنگام عملیات از اینجا با موشک ضد تانک دراگون که هزار متر برد دارد می شود این تانک را زد. پس از اینکه مسیر مناسب را برای عملیات مشاهده کردیم باز گشته و جلوتر رفتن موکول به شناسایی شبانه شد در حین باز گشت در زیر درختی یک گلوله خمپاره 82 میلیمتری عراقی دیدم که به علت اثابت به درخت سر آن به زمین نخورده و منفجر نشده بود لذا آنرا برداشتم تا با خود ببرم. البته شناسایی شبانه خطرات بیشتری داشت زیرا دشمن مرتب اجرای آتش با سلاحهای سبک و سنگین داشت. به مقر برادران بازگشته نماز ظهر و عصر را خواندیم و من از همراهی ام خداحافظی کرده و گفتم از همین طرف به مالکیه برمی گردم. البته او پیشنهاد کرد به سوسنگرد بروم و از طریق جاده به مالکیه بازگردم که من قبول نکرده و گفتم اینطرف نزدیکتر است. در واقع نظر او درست بود زیرا چند کیلومتر در منطقه ای که آتش دشمن امکان فرودش بود و معلوم نبود دشمن در ساختمانهای روستایی کنار رودخانه باشند یا نه، رفتن کار درستی نبود.
اسلحه ژ3 را مسلح کرده بودم و به راه خود ادامه می دادم در کنار رودخانه ساختمانهای پراکنده ای بود که احتمال داشت عناصر اطلاعاتی دشمن در آن باشند لذا برای اطمینان به طرف آنها می دویدم و آنها را بازرسی می کردم از طرفی نمی خواستم در شرق سیل بند که در دید نیروهای خودی بود حرکت کنم زیرا نیروهای خودی مستقر در آنطرف رودخانه احتمال داشت به طرفم تیراندازی کنند. خلاصه آمدم تا نزدیک پل رسیدم به جای اینکه از پل عبور کرده و به طرف مالکیه بروم به قولی چشم سفیدی کرده و به خود گفتم بقیه این ساختمانهای طول مسیر را هم باز بینی کنم ببینم عراقی در آن نباشد!! همینطور که می رفتم در جایی دیدم خاکریز عراقی ها در پشت آلبوعفریه شمالی به خوبی پیداست لذا لحظاتی آن محل را با دوربین زیر نظر گرفتم که یکباره یک عراقی را دیدم که آنجا حرکت می کند از آنجا که فاصله ام تا خط عراقی ها حدود 2000 متر بود مقداری بالاتر تر از محل هدفگیری کرده و تعدادی تیر به آن سمت شلیک نمودم.
به راهم ادامه دادم که به یک درخت کنار رسیدم که زیر آن پر از کٌنار بود خیلی گرسنه بودم به خود گفتم اینجا مقداری کٌنار جمع کنم تا بخورم که به ذهنم رسید اگر گلوله ای بیاید شهید کٌنارخوردن می شوم. لذا منصرف شده و حدود سی متری از درخت دور شدم ناگهان یک اس پی جی 9 توپی که بر روی نفر برهای پی ام پی سوار است در جواب آن تیرها به طرفم شلیک شد. بلافاصله دراز کشیدم که با صدای ویس شدیدی که داشت به پای درخت زمین خورد و منفجر گردید ( لازم به ذکر است گلوله های دیگر توپی هنگام حرکت سوت می کشد ولی این به واسطع انتهای طولانی آلومینیومی اش که سوراخهایی بر روی آن وجود دارد صدای ویس می دهد) قطعاً اگر پای درخت مانده بوم آسیب جدی می دیدم و کسی آنجا به کمکم نمی آمد. آمدم و آمدم تا حدوداً مقابل نیروهای هوابرد رسیدم. سر و گوشی به آنطرف نشان دادم تا خودی بودن را معرفی کنم که سر وصدای نگهبان بلند شد و تیراندازی کردند و من دیدم اکر بخواهم به اینها حالی کنم که خودی هستم دردسر دارد لذا جلو رفتم تا روبروی سنگر نگهبانی مالکیه رسیدم و فریاد زدم که قایق بیاید تا به آنطرف بروم. از آنجا که آنها اطلاعی نداشتند من اینطرف هستم به گمانشان عراقی هستم و موقعی که خو را نشان می دادم مواظب بودم که زیاد بالا نمانم که یک وقت تیری بشوم. خلاصه با یک مکافاتی نگهبان و تعدادی که به کمکش آمده بودند را متوجه کردم که از بچه های خودشان هستم ولی آنها باز خیال می کردند عراقی هستم و می خواهم اسیر شوم. خلاصه پس از مدتی فهمیدند که از بچه های خودشان هستم و تعجبشان این بود که چگونه به آنطرف رودخانه رفتم. پس از مدتی بلم آمد و به آنطرف منتقل شدم.
یک روز صبح (بهمن 1359) که به تنهایی از روستای مالکیه در جنوب سوسنگرد به طرف خط برادران دکتر چمران که چند کیلومتر جلوتر بودند رفتم تا از آتجا به روبروی روستای آلبوعفریه شمالی بروم برادران دکتر چمران حدوداً روبروی ساختمان شیروانی آلبوعفریه شمالی در اینطرف رودخانه در ساختمانی مستقر بودند. هنگام برگشت مجبور بودم در منطقه ای باز حرکت داشته باشم زیرا هیچ عارضه ای نبود و دشمن از سمت روستای آلبوعفریه جنوبی و ساریه کاملاً دید داشت. ناگهان دیدم از ما بین روستای آلبوعفریه جنوبی و ساریه یک چیزی پر پر کنان در آسمان به طرفم می آید!! شروع به دویدن کردم که دیدم گویا به سمت من که در کنار سیل بند رودخانه حرکت می کردم شلیک شده است. بلافاصله بر روی زمین دراز کشیدم و همچنان نگاهم به آن که یک روشنایی هم از آن دیده می شد بود که دیدم موشک را پائین آورد تا در سطح زمین به من بزند که در حدود پنجاه متری ام به عارضه ای که از زمین بلند تر بود خورد و منفجر گردید. بلافاصله بلند شده و به دو به مالکیه آمدم. از آنجا که هیچ چیزی جز من در آن منطقه نبود دشمن می خواست با این موشک ضد تانک من را بزند.