در بهمن 1359 که در مالکیه سوسنگرد مستقر بودیم بعد از اینکه بلم موتور دار شد و توانستیم به آنطرف رودخانه نیسان(شاخه ای از کرخه) برویم به فرمانده مان برادر فتوحی پیشنهاد کردم یک گروه شب به آنطرف رودخانه برویم و با استقرار در خانه های روستایی مقابل در کمین عراقی ها بنشینیم. ایشان قبول کرد و به گمانم شش نفر به آنطرف رفتیم و نوبت نگهبانی گذاشته شد. من با برادر خاکساری که عضو سپاه بود نگهبان شدیم. نیمه های شب بود که چشممان به سمت مسیر روستای آلبوعفریه و غرب منطقه که بیابانی بود دوخته بودیم تا شاید شکار مناسبی به دست آید. اما زمان می گذشت و خبری نشد. برادر خاکساری گفت بیا کمی جلوتر برویم من گفتم درست نیست محل نگهبانی را ترک کنیم ولی او اهمیت نداد و گفت پنجاه متری جلو می رویم. از آنجا که وی پاسدار بود ومن هنوز رسمی شدنم را نمی دانستم همراهش شدم و در امتداد سیل بند رودخانه جلو رفتیم ولی او از پنجاه متر فراتر رفت و من به وی گفتم یک وقت عراقی ها اگر از سمت غرب بیایند و بچه ها هم که خوابند خیلی بد می شود. او گفت نه از آنطرف نمی آیند. وخلاصه نزیک به هزار متری از محل نگهبانی دور شدیم من خیلی دلشوره داشتم که پست نگهبانی را بدون هماهنگی رها کردیم ولی وی عین خیالش نبود تا اینکه به مقابل مزرعه نخلستان رسیدیم که دارای یک ساختمان بود.
فاصله ما تا ساختمان حدود چهارصد متری می شد. وی گفت هوای من را داشته باش تا بروم آنطرف سیل بند رفت و با جستجو یک بیل مربوطبه عراقی ها را آورد که پشت سیل بند در سنگر گذاشته بودند. و معلوم شد آنها می خواهند به این سمت سنگرهایشان را گسترش دهند بعد گفت من می روم داخل آن ساختمان تا ببینم عراقی ها هستند یا نه. در آن تاریکی کاملاً مواظبش بودم تا اینکه از چشمم محو شد و دیگر او را نمی دیدم. حدود بیست دقیقه ای شد که دیدم با عجله می آید. موقعی که رسید گفت داخل ساختمان پر از عراقی است و جعبه های مهماتشان را هم دیدم و همه آنها خوابند و نگهبان هم ندارند!! وی گفت صدای خور و پفشان شنیده است. با عجله به محل نگهبانی برگشته و با بیدار نمودن بچه ها به آنطرف بی سیم زدیم که چنین وضعیتی اینطرف هست و پیشنهاد شد که چند نفری بیایند تا برویم و عراقی ها را دستگیر کنیم. پس از دقایقی تعدادی از آنطرف به همراه یک عرب زبان آمدند. برنامه اینگونه طراحی شد که بدون سروصدا وارد ساختمان شده و بر بالای سر عراقی ها هنگامی که چراغ قوه روشن شد فریاد بکشیم استسلیم تا فرصتی برای عکس العمل نداشته باشند.
از کنار سیل بند رودخانه رفتیم تا مقابل ساختمان رسیدیم. بنده با چند نفر دیگر مسئول این شدیم که هوای آنها را از پشت سیل بند داشته باشیم و آنها به همراه برادر خاکساری به سمت ساختمان مزرعه نخلستان رفتند. آنها با فاصله و با احتیاط حرکت می کردند تا اینکه چشمان ما آنها را نمی دید. قلبمان در تپش بود و دعا می کردیم که بدون اینکه به بچه ها آسیبی برسد موفق شوند. هر لحظه انتظار درگیری می رفت و اگر چنین می شد خروج مجروح و شهید احتمالی ممکن نبود زیرا منطقه در تسلط عراقی ها بود. حدود نیم ساعتی طول کشید خبری نشد بعد مشاهده کردیم دارند می آیند. خلاصه آمدند ولی بدون اسیر!! قضیه را پرسیدیم که چه شد؟!! گفتند. همگی با تدبیر وارد ساختمان شده و به نزدیکی اتاقی که از آن خرّ و پوف می آمد رفتیم و با روشن نمودن چراغ قوه همه فریاد استسلیم سر کشیدیم ولی به جای دشمن مشاهده کردیم که تعدادی گاو در آن اتاق استراحت می کنند. بچه ها از این صحنه هم بسیار خنده شان گرفته بود و هم از این ریسک بزرگ بسیار ناراحت شدند. این گاوها احتمالاً مربوط به همین مزرعه می شدند که با شروع جنگ به حال خود رها شده و آنها داخل ساختمان را طویله خود کرده بودند. خلاصه این هم نتیجه یک نگهبانی پر درد سر بود. بعد متوجه شدیم که عراقی ها چند صد متر بالاتر در آلبوعفریه شمالی کاملاً مستقر هستند و اگر رفتن به این ساختمان نظر آقای خاکساری را جلب ننموده بود چه بسا همینطور جلو می رفتیم و در دام عراقی ها می افتادیم.