سالگرد دفاع مقدس در سال 1361 یا 1362 بود که مراسمی در خلدبرین یزد گرفته شد و نیروهای مسلح و بسیجی ها رژه رفتند طبق معمول از قبل مقداری مواد محترقه آماده کرده بودم و در جلوی جایگاه زیر پای رژه روندگان بر روی پرچم شیطان بزرگ امریکا منفجر می شد. مراسم که تمام شد به محل سپاه یزد آمدم دیدم حرزاده و بندگار سایه در کنار دیوار نشسته اند. بندگار از دور گفت اوه اصغر ترقه اومد! من هم که تعدادی دیگر از ترقه ها داخل جیبم بود برای پاسخگویی نزدشان رفتم و یک عدد آنرا که در کاغذ زرورقی بود نزدیکشان انداختم که منفجر نشد. حرزاده که نزدیکش بود تلنگ خود را جمع کرد تا آنرا از آنجا دور کند همینطور که تلنگش را رها نمود و به کاغذ زرورقی زد بلافاصله سر انگشتش منفجر و صدایش محوطه سپاه را در برگرفت. حرزاده که مقداری از این انفجار یکه خورده بود متوجه شد که به هر چیزی نباید تلنگ زد.