ایشان در مسافرتی که چند سال پیش از رفسنجان به یزد داشتیم تعریف کرد سال 1361 ( بعد از عملیات طریق القدس) یک اعزام سنگین از استان کرمان به جبهه انجام شد که تعداد زیادی نیرو به همراه امکانات و هدایای مردمی در آن قرار داشت و من هم کامیونم از هدایای مردمی بود. وی می گفت به شهرهای مختلف که می رسیدیم از نیروها استقبال می شد. در شیراز این استقبال طولانی شد و گویا نیروها برای زیارت به شاه چراغ رفتند. ما مدت زیادی وقت داشتیم. یکی از راننده ها گفت برویم مغازه برای خرید. داخل مفازه راننده ای پیشنهاد کرد که اینجا تنباکوهای خوبی دارد تو هم بخر من گفتم تنباکو می خوام چکار، یک وقت یادم آمد که مادرم قلیان می کشد لذا 2 کیلو تنباکو گرفتم و آنرا پشت صندلیم گذاشتم. به اهواز که رسیدیم هر کسی را به جایی فرستادند تا بارش را خالی کند. من را به منطقه بستان فرستادند.
به محل تدارکات منطقه که رسیدیم راهنمایی همراه من کردند تا این وسایل را به بنه تدارکاتی خط ببرم؛ موقعی که به آنجا رسیدیم به اطراف گلوله توپ زمین می خورد. آنجا گفتند ماشین را داخل یک گودی ببرم تا تخلیه کنند و به من گفتند که به سنگر برای استراحت بروم اما من می خواستم بیشتر بیرون باشم و منطقه راببینم. مقداری از بار ماشین تخلیه شده بود که دیدم موتور سواری از طرف خط رسید که اوقاتش خیلی تلخ و چهره اش پر از گرد و خاک بود. دیدم به طرف بارها رفت و اجناسی که تخلیه شده را وارسی می کند گویا دنبال چیزی می گردد. من نزدیک او رفتم و به او گفتم به من بگو چه می خواهی تا به نو بگویم در این بار هست یا نیست خلاصه گوش نکرد گو اینکه رویش نمی شود بگوید. پس از بررسی زیاد نا امیدانه گفت نیست و با ناراحتی می خواست برود. من به او اصرار کردم حالا بگو چه می خواستی؟ وی گفت من به قلیان عادت دارم و چند روزی است تنباکویم تمام شده و به دنبال تنباکو آمدم. گفت یک وقت یادم آمد که تنباکو برای مادرم گرفتم؛ از پشت صندلی ماشین آن پاکت تنباکو را برداشتم و به او دادم که بسیار خوشحال شد و با چشمانی گریان گفت ای امام زمان (عج) به قربانت که به فکر تنباکوی من هم هستی!! لازم به توضیح است قلیان کشیدن در جبهه بسیار نادر بوده و شنیدن این مطلب برای بنده که سالها در جبهه حضور داشتم تازگی داشت.