یکی از مشکلاتی که در منطقه سوسنگرد وجود داشت این بود که مردم احشام خود را که اکثر گاو بودند رها و فرار نموده بودند این گاوها هم مورد اثابت گلوله ها قرار گرفته و ضمن تلف شدن منطقه نیز پر از بوی تعفن می شد. گاوها هم بعضاً به صورت گله ای در منطقه تردد می کردند. یک گله گاو که قریب یکصد رأس بودند در منطقه بین مالکیه و ساریه حضور داشتند و بسیاری از اینها برای نوشیدن آب هم به کنار رودخانه می رفتند که در گل گیر کرده و نمی توانستند خود را رها کنند. با چند تن از برادران گروه چمران صحبت کردم و پیشنهاد دادم بیایند کمک کنیم و در یک بعد از ظهر این گله گاو را به مالکیه برده و به سوسنگرد ببریم. این نظر قبول شد و فردای آن به محل رفته و هنگامی که آفتاب غروب کرد و دید عراقی ها کم شد به طرف گاوها حرکت کرده و جلو آنها ایستاده و شروع به هی کردن آنها نمودیم تا به عقب برگردند. اما آنها ایستاده و ما را که سه نفر بودیم نگاه می کردند و تکان نمی خوردند پس از چند دقیقه که وضع به همین منوال پیش رفت ناگهان یکی از گاوها رم نمود و از منطقه بازی که بین ما بود خواست عبور کند بقیه هم به دنبالش شروع به دویدن کردند. بلافاصله به سرعت از سر راهشان فرار کردیم و اگر این کار را نکرده بودیم زیر دست و پای این گاوها افتاده و ما را له می کردند.
اینها همچنان با سرعت هر چه تمام به سمت ساریه پیش می رفتند. منطقه پر از گرد وخاک شده بود. در این لحظه حدوداً زمان اذان مغرب بود و ما نا امیدانه به مقر بازمی گشتیم که ناگهان آتشهای سنگین دشمن در کل منطقه شروع به باریدن گرفت!! دشمن خیال کرده بودد غافلگیر شده و به آنها حمله شده است. این آتشها هم بر روی منطقه ای که ما از آن مسیر می رفتیم و هم بر روی گاو.ها و هم بر مالکیه و حتی سوسنگرد شدیداً می ریخت. با دویدن به اولین موضع که برادران گروه چمران حضور داشتند رسیدیم.. به گمانم آنجا نماز مغرب و عشاء را خواندم و خواستم تنهایی به مالکیه بازگردم که گفتند خطرناک است و بمان فردا صبح برو من گفتم از نبامدنم نگران می شوند و به دنبالم می آیند که ممکن است حادثه ای برای آنها پیش بیاید. خلاصه در آن تاریکی راه افتاده و با سرعت می دویدم. تا زمان کمتری در راه باشم تا ترس از تاریکی و تنهایی کم شود و هم کمتر در معرض آتش دشمن باشم. در بین راه آتشهای توپ و خمپاره دشمن همچنان بر منطقه ریزش داشت و حوالی من هم چند گلوله آمد که با خیز رفتن ترکشهای آن را از خود دور می کردم. خلاصه به مالکیه رسیدم و خود را به فرماندهی معرفی نمودم. متوجه شدم آتش سنگین دشمن چند نفر از نیروهای غیر یزدی را شهید و مجروح کرده است.