در یک شب تاریک که مهتاب در آسمان نبود (دی ماه 59) با هماهنگی بچه های چمران برای گذاشتن نوار به جلوی روستای آلبوعفریه شمالی آمده بودیم. قبل از اینکه نوار را بگذاریم دیدیم گروهی دارند می آیند! نمی دانستیم اینها عراقی هستند یا خودی!؟ خلاصه بلند گو را روشن نکرده و منتظر شدیم که چه می کنند. یک وقت از جلو ما عبور کردند و دیدیم در کنار سیل بند گسترش یافته و به طرف عراقی ها شروع به تیراندازی کردند و خوشحال شدیم که خودی هستند. من به برادر میردهقان گفتم من جلوتر می روم و به آنها بگویم که ما اینجا هستیم و یک وقت خیال نکنند دشمن هستیم. همینکه جلو می رفتم در آن تاریکی دیدم یک برادری که هیکلی هم بود می خواهد یک نارنجک تفنگی ژ3 به طرف عراقی ها بزند، صدایش زدم که برادر ما خودی هستیم که از چا پرید و نارنجک تفنگی را به طرف من گرفت و با تندی می گفت کیستی؟!! ایست و نزدیک می آمد تا به جند قدمی من رسید و سر اسلحه اش که نارنجک تفنگی بود به طرف سرم گرفته بود. من هم با آن لهجه یزدی می گفتم ما خودی هستیم و از گردان صراف می باشیم ولی گویا او متوجه نمی شد و یقین کرده بود دشمن هستم. خلاصه در آن تاریکی و سر و صدای شلیک خودی و دشمن با یک مکافاتی حالیش کردم که خودی هستم. بعد که متوجه شد گفت چرا بدون هماهنگی به اینجا آمدید که من گفتم قبل از اینکه شما بیائید با هماهنگی به اینجا آمدیم و آنها به شما چیزی نگفتند. بعد متوجه شدیم این برادران از گروه چمران بودند که از سوسنگرد آمده بودند. این برادری که من با وی روبرو شدم مسئولشان بود وی گفت نزدیک بود نارنجک تفنگی را به سرت شلیک کنم.